. روحی که راهنماست

گذشته را به خاطر می آورم

چقدر سریع گذشت

به نظر می آمد تا ابدیت همان طور بماند

آن روزهای تابستان

آن روزهای با تو

بازی های کودکانه

آرزو می کردم هیچ گاه به پایان نرسد

 

همیشه در خاطر خواهم داشت

بهترین لحظات زندگی

زمانی به بلندای یک عمر

هر چند خیلی کوتاه…

هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

 

زمان همچون نسیمی در روزها می گذرد

تمام کارهایی که باید انجام می دادیم

اما زمان تمام شد

عمر با یک چشم به هم زدن می رود

با حرفهای ناگفته ی بسیار

 

ممنون برای تاثیرگذاری فراوان

ممنون برای لبخند ها

و تمام عشقت

که مرا به آسمان می برد

و از همه بیشتر ممنون برای زندگی ام

 

دلتنگ آن روزها هستم

همیشه آن روزها را گرامی می دارم

زمانی به بلندای یک عمر

هر چند خیلی کوتاه…

هیچ گاه فراموش نخواهم کرد

 

قلبم اندوهگین است

اما خوبم ؛

روح تو هر روز راهنمای من است

روح تو روشنایی بخش راهم است

 

برای دایی


The Truth Behind The Sea

همه ی رودخانه ها به سوی دریا سرازیر می شوند، اما هیچ گاه دریا پر نمی شود

آدم های بی شماری که اطرافمانند، برای باور تنهاییند

E nergy Out Of C ontrol

چندین ساعت گیتار زده بودم و در حال پیش بردن قطعه ی خاصی بودم.هیچی بهتر از یه نوشیدنی خنک نبود اما باید قبلش وسایلو جمع می کردم.گیتارو جوری گذاشته بودم که Feedback بده.همیشه زمانی که مرتب میکنم وسایل موسیقیو Feed گیتار تو محیط هست.راه های زیادی واسه تغذیه هست.من هیچ وقت از یک مورد خاص تغذیه نکردم : هوای گرفته،سرما،موسیقی،طبیعت … اما یکیش همیشه آزار میده که کنترلش هم سخته.Veronica اومد.سرم پایین بود داشتم یکی از سیم ها رو جدا میکردم.با صدای مهربونش گفت.:.Feedback و علامت پایان تمرین.بیا دیگه بریم واسه شام.:. برگشتم و به صورتش نگاه کردم.لبخند قشنگی رو لباش بود و چشمای آبیش توی فضای تاریک اتاق هم می درخشید.جریان عمیقی رو توی تمام بدنم حس کردم. Veronicaبیهوش شد اما من به سرعت قبل از اینکه بیفته گرفتمش.احساس بدی داشتم<ببخش منو.خیلی متاسفم اما نفهمیدم چرا کنترلم از دستم خارج شد> بغلش کردم و رفتم سمت اتاق خواب.گذاشتمش روی تخت و پیشونیشو بوسیدم.تا جایی که تونستم بهش انرژی برگردوندم.تا جایی که خودم دیگه داشتم از حال میرفتم.

کنترل جریان انرژی و جا به جایی آن.دغدغه ی من اینست…

. اصل پرواز

برای مدتی احساس کردم خوابم برده است

بدون حرکت در رویایی معلق

ناگهان برخواستم

نفس سردی را بر روی خودم احساس کردم

به آرامی در گوشم زمزمه کرد :

امشب برای تو آمده ام

در چشمانم نگاه کن و دستم را بگیر

 

انتظار دردناک بود

تا شب سقوط کند

برای از بین بردن ترس درونی ام

 

باید نامت را به خاطر بیاورم

کجا تو را دیده ام ؟

 

مرا به دور دست ها ببر

چشمانت را ببند

و نفست را حبس کن

تا انتهای بودن

و نبودن

 

امشب با من پرواز کن

و روح تازه ای به من ببخش

محو تدریجی

خیلی سخت است دنبال کلمات گشتن

چنگ زدن در هوا به امید پیدا کردن کلمات

افکارم همچنان نقطه های بیشماری هستند…در انتظار حضور تو برای شکل گرفتن

در طوفانهای سهمگین درون من

تمام احساسات و افکارم در تلاطم هستند

مرا نگاه کن

در حال محو تدریجی

در حال گم شدن

سقوط در تاریکی…

دیوار های سر به فلک کشیده اطرافم را فرو بریز

تو تنها کسی هستی که میدانی…

هنوز دیر نشده که مرا از غرق شدن نجات دهی

دنیایی پر از شک و تردید

این حس را دوست ندارم

در اقیانوسی بی انتها فرو می روم

هنگامی که میخواهم حرف بزنم

صدایی می شنوم

و همه چیز تغییر میکند

به من نگاه کن

می خزم در ویرانه های سکوت حرفهای ناگفته


و سعی میکنم راهم را پیدا کنم


Phoenix

Je t’aime

Je t’aime

Je t’aime pour toutes les femmes que je n’ai pas connues
Je t’aime pour tous les temps où je n’ai pas vécu
Pour l’odeur du grand large et l’odeur du pain chaud
Pour la neige qui fond pour les premières fleurs
Pour les animaux purs que l’homme n’effraie pas

Je t’aime pour aimer
Je t’aime pour toutes les femmes que je n’aime pas
Qui me reflète sinon toi-même je me vois si peu
Sans toi je ne vois rien qu’une étendue déserte
Entre autrefois et aujourd’hui
Il y a eu toutes ces morts que j’ai franchies sur de la paille
Je n’ai pas pu percer le mur de mon miroir
Il m’a fallu apprendre mot par mot la vie

Comme on oublie

Je t’aime pour ta sagesse qui n’est pas la mienne
Pour la santé

Je t’aime contre tout ce qui n’est qu’illusion
Pour ce coeur immortel que je ne détiens pas
Tu crois être le doute et tu n’es que raison
Tu es le grand soleil qui me monte à la tête
Quand je suis sûr de moi

Paul Eluard

————————————————————————————–

تو را دوست دارم

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام ، دوست می‌دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود ، دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن ، دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام ، دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می‌دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت ، دوست می‌دارم
تو را به خاطر خاطره ها ، دوست می‌دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال ، دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن ، دوست می‌دارم
تو را به خاطردود لاله های وحشی
به خاطر گونه‌ی زرین آفتابگردان
برای بنفشی بنفشه‌ها ، دوست می‌دارم
تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می‌دارم
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام ، دوست می‌دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها
پرواز شیرین خاطره‌ها ، دوست می‌دارم
تورا به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید ، دوست می‌دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان ، دوست می‌دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت ، دوست می‌دارم
تو را برای دوست داشتن ، دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی‌شناخته‌ام ، دوست می‌دارم
تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام ، دوست می‌دارم
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و برای نخستین گناه
تو را به خاطر دوست داشتن ، دوست می‌دارم
تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم ، دوست می‌دارم

Paul Eluard

کسی که رفت

با ناراحتی رفت.رفت اونور کوه های سبز Derigan…اون جایی که هوا تیره تره..معطره..سنگینه ولی سالمه..

آسمون این ور چه کرده بود باهاش که هر قطره ای بارید از نور مبهم دنیای روشن دلش، بیشتر هواییش کرد.

زیاد حرف نمی زد مگر به اهلش.راهو گرفتو رفت. رد پاش رو چمنا هست.نمیدونم چند وقته رفته..نباید رد پا با باد و بارون بره ؟

هنوز اهالی یه نوری میبینن تو مسیری که رفت.. نجواهایی تو هوا هست..به هم میگن ولی مطمئن نیستن.

وقتی مردم خواب بودن اون بیدار بود…

وقتی بود همه جا بود…

وقتی نبود افسانه ها میدونن که کجا بود… و خدا

چند مایلی تپه های Crescent

از پنجره بیرونو نگاه میکردم.صدای اقیانوس از دور میومد. صدای برخورد چند تا شیشه لا به لای صدای موج ها به گوش میرسید.به نقطه ای دور توی کوه ها خیره بودم اما داشتم چیزای دیگه ای می دیدم.به دیوار کنار پنجره تکیه کرده بودم.یه نفر دستشو گذاشت رو شونم.برگشتم.صدای شکستن شیشه اومد.چند تا از ظرفای ظریف شکسته بود و خرده شیشه ها چند فوت اون طرف تر پخش شده بود.

knox Phoenix...به خودت مسلط باش.نکنه میخوای فکرتو همین طوری رها کنی و باقیمونده ی این تالارم نابود کنی.

یه نگاهی به دور و برم انداختم.کمی از دیوارای سمت چپ تالار ریخته بود.فرشای قدیمیه تالارو خیلی دوست داشتم.با اینکه خیلی سال بود جشنی توی تالار غربی برپا نمیشد و یه جورایی غم خاصی توش بود،اما هنوزم عظمت و شکوه تالار چشم گیر بود.انگار اون دوران طلایی توی دیواراش حک شده بود.همون طور که داشتم به تابلوی بزرگ نقاشی یکی از جشن ها نگاه میکردم که کمی هم کج شده بود، بهش گفتم : همیشه دارم سعی میکنم کنترل کنم خودمو.یه موقع هایی فکرم میریزه به هم و کنترلش سخت میشه.این چند وقته هر جا بودم همه از تکون خوردن وسایل شاکی میشن.باید یه فکری بکنم.

Knox: بیا بیرون ببین بقیه تو چه حالین.

رفتیم بیرون.یکی رو یه سنگ بزرگ نشسته بود و پایینو نگاه میکرد.یکی داشت آسمونو نگاه میکرد.انگار منتظر یه چیزی از آسمون بود.یکی با شمشیرش داشت روی زمین خط میکشید…همه تو حال خودشون بودن.کسی متوجه ما نشد.شمشیرمو در اوردمو نوکشو به صخره ی کناری زدم.با صدای شمشیر همه نگاه ها به سمت من شد.

من: از فکر بیاین بیرون.6 سوار دیگه که قرار بود بیان تا چند ساعت دیگه میرسن.آخرین باری که دیدمشون روی تپه های Crescent بودن.تعدادمون کمه اما قابلیتامون بیشمار.نترسین.تمام این قلمرو برای شما بوده و هست.فردا از کنار رودخونه حرکت میکنیم.یادتون باشه.وجود شما با طبیعت این سرزمین یکی شده.تمام این سرزمین یار شماست.خواهید فهمید…

هیچ پایانی بی شروع نیست

شروع یه روز آفتابی رو دیدی ؟ من که ندیدم..اینجا هوا خنکه؛ ابر تمام آسمونو گرفته؛ برف میاد و سکوت خاص خودشو داره.آره شنیدم شروع اینجا تو هوای مه آلود بوده.یادم نیست پرتو های خورشید مستقیم تابیده باشه.شبا اینجا عالیه.ابر هست اما از توش میشه همه ی ستاره هارو دید.ابرای اینجا شفافه.آب خالص طبیعی تو رگهاشه.وقتی برف نمیاد تمام طراوت جنگلا و کوه ها رو میتونی ببینی تا مایلها.وقتی بارون میاد همه ی طبیعت با هم آواز میخونن.هر روز بعد ورزش میرم زیر آبشار طلایی رنگ نزدیک خونم و دقایقی زیر آبش بدنمو ریلکس میکنم.

راستی اسمم Phoenix هستش…اینجا کسی واسه کسی اسم نمیذاره..هر کی با اسم خودش به دنیا میاد.اینجا یه رشته ای هست به نام مهندسی مکانیک که من گرایش طراحی جامداتشو میخونم.انگلیسی و فرانسویم بلدم.مردم اینجا همه این طورین.چند تا زبان بلدن چون دوست دارن زبان آدمای دیگرو بفهمن.دوست ندارن دو نفر حرف بزنن واسشون گنگ باشه.مردم به خاطرصداقت و درستی ای که اینجا هست خیلی چیزا رو میدونن..خیلی چیزا..کلا میتونن چیزایی که میخوانو به راحتی بدونن و جاهایی که میخوانو ببینن و یه چیزایی فراتر از اینا..موسیقی تو هوای اینجا جریان داره..هست…همین طور که راه میری به نت ها برخورد میکنی و اگه بدویی یه آهنگ خیلی قشنگ نواخته میشه با اون نتا..دستتو که تو هوا تکون بدی ترکیب نتا با هم حسابی سرمستت میکنه.گیتار الکتریک و گیتار آکوستیک سازهای من هستن..ویولن و پیانو رو هم خیلی دوست دارم.اینی که داری میخونی دفتر منه..من توش مینویسم.توام توش بنویس.نظراتتو بگو…